دلم آرام و رها بود از احوال جهان
فارق از همهمه و قیل و مقالات زمان
نه غم دوری یاری که کنم بی تابی
نه دو چشم نگرانی که کشم بی خوابی
آمد آنروز که آرامش دل آخر شد
دیده از شوق تماشای نگاهت تر شد
مثل خورشید به تاریکی تن تابیدی
بذری از نور بر این خاک سیه پاشیدی
به کمند سر زلف تو گرفتار شدم
خو گرفتم به تو و از همه بیزار شدم
ادهم ۲۲/۵/۹۲
زندگی را به تماشا بنشینیم زمانی
پیش از آن کز من و تو باز نماند
اثر و نام و نشانی
می رسد نوبت هجران
ساکت و سرد و غم آلوده نباشیم
بنشینیم
بخندیم
بخوانیم
فرصتی را که در آنیم ...
قدر هر ثانیه اش نیک بدانیم
ادهم بهار 92
غزالی که صید دلم کرده بود
و یک عمر دین و دلم برده بود
عزیزی که تا لب ز لب میگشود
مجال غم و غصه دیگر نبود
قرار از دلم برد و پیمان شکست
و تیر کلامش به جانم نشست
نشست و غزل خواند و شعری سرود
ردیفش همه ذکر یک واژه بود
شراری به جانم زد و زود رفت
و آن واژه این بود: (بدرود)
( )... رفت!!!
تو آرامش بوی نمناک خاکی
... در وقت باران ...
نسیم دل انگیز رویشگرصبحگاهی
... در سبزه زاران ...
تناور درخت سرافراز پاینده ای با صلابت
... به خاک بیابان ...
چنان شمع تندیس صبر و سکوتی
... جانت فروزان...
نماینده جمله خوبان،که داری
... فروغی ز یزدان ...
ادهم 92/3/5